فرشته زمستونی ما نادیافرشته زمستونی ما نادیا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

❤نادیا و نلیا تمام هستی ما❤

نی نی نادیا...عکس

با درود ...امروز تصمیم دارم عکسای زمانی رو بزارم که نادیا نی نی تر بود  ...چون من دیر این وبلاگ رو ساختم و از دوران نی نی بودن نادیا خانوم عکسی اینجا نذاشته بودم  ...پس الان این کار رو میکنم  ...چرا که نه؟؟؟     برای دیدن عکسهایی از نادیا جووون که تا حالا ندیدین به ادامه مطلب تشریف ببرین...  بعد از ترخیص از بیمارستان ...نی نی بدون اسم 2 روزه           فدای مدل لا لا کردنت ...    نادیا تو لباس مامانش ...   ...
31 ارديبهشت 1391

بابا جون رفته سفر...

روز جمعه صبح بابایی ساعت 7 صبح با ساکش از خونه بیرون رفت ... و با کمک بهرام و مازیار و برزین وسایل تور را از قبیل آب معدنی و چیپس و غیره داخل اتوبوس گذاشتند...و کارهای قبل از رسیدن مسافران را انجام دادند...نادیا شب قبل خونه مامانی مونده بود  و صبح من و نلیا رفتیم خونه مامانی  ...نادیا کلی تو اتوبوس ها رو گشت زد و باهاشون عکس گرفت. بابایی و بقیه ساعت 2 رفتن بیرون نهار خوردن وبعد از اون با لباسهای فرمی که بابا تهیه کرده بود رفتن فرودگاه دنبال مسافران...و اونها رو در هتل مستقر کردن... اون شب توریست ها رو ساعت 9 به خونه مامانی آوردن و افرادی که برای تهیه کباب اونجا بودن کارشون رو شروع کردن...شام به اونها...
25 ارديبهشت 1391

واکسن 6 ماهگی نلیا...

دیروز چهارشنبه من و بابا بزرگ نلیا رو بردیم مطب دکتر مالی ...دکتر گفت عسلم خیلی سرما نخورده ولی یکم سینش خرابه...و برای خوراکش هم گفت که به سوپ هاش حبوبات اضافه کنم  و پوره هویج یا سیب زمینی همراه کره یا روغن زیتون بهش بدم+زرده تخم مرغ    و از میوه ها هم میتونه سیب و موز بخوره... قطره آهنش رو 2 برابر کرد چون حس کرد که آهنش کمه...و بهش شربت روی هم داد ...دخملم 350گرم وزن اضافه کرده بود و قدش هم خیلی خوب داره بلند میشه... روز پنجشنبه قبل از اینکه نلیا رو برای واکسن ببریم مامانی زنگ زد و گفت نادیا جونم که شب اونجا بوده تب داره و نلیا رو نبریم پیشش  ....واسه همین واکسن 6 ماهگی نلیا رو زدیم دختر نازم زیاد گریه...
22 ارديبهشت 1391

نامزدی آبتین و فیروزه

جمعه ١٥ اردیبهشت ٩١ از ظهر مامانی و خاله اومدن خونمون تا برای نامزدی آماده بشیم ....ساعت ٦ از خونه حرکت کردیم.. . نامزدی در مارکار تهرانپارس برگزار شد...وقتی رسیدیم خیلی خوشحال بودم چون همه ی خاله ها و داییم و بچه هاشون اونجا بودن ....تقریبا با هم رسیده بودیم...احوالپرسی کردیم....چند وقتی بود که همه ی فامیل دور هم نبودیم...خصوصا ما دختر خاله پسر خاله ها ... نادیا خانوم از بدو ورود شیطنتهاش شروع شد ...اونقدر واسه خودش گشت میزد که خیلی کم میدیدیمش...کم کم مهمونا اومدن...مراسم شروع شد...با ضرب دایره و آوازی که توسط عمو هرمز(شوهر خاله داماد)زده و خونده میشد رفتیم و عروس رو از اتاق آوردیم پیش داماد ... اول مرد های خانواده داماد&n...
18 ارديبهشت 1391

اخبار نادیا و نلیا

یه چند وقتی بود که نادیا جونم موقع شونه زدن موهاش گریه میکرد و نمیذاشت درست براش شونه کنیم...واسه همین تصمیم گرفتیم موهاشو کوتاه کنیم...البته با اجازه باباییش چون موهای بلند دخملی رو خیلی دوست داشت ....بالاخره مامانی قیچی رو برداشت و موهای نادیا جونمو مدل گرد براش کوتاه کرد   ...یه ذره دلم واسه موهاش تنگ میشه آخه موهای نوزادیش بودن...از وقتی به دنیا اومده بود فقط گاهی براش مرتب میکردم ولی حالا همه موهای نوزادیشو کوتاه کردیم....مبارکت باشه نادیا جونم... موهای پشت سر نلیا رو هم کوتاه تر کردیم که تو تابستون عروسکم اذیت نشه ... خودمم موهامو کوتاه و رنگ کردم... از اول این هفته نادیا همش خونه مامانی مونده و شیطونی میکنه.  ...
14 ارديبهشت 1391

پری جون سدره پوشیت مبارک...

روز جمعه 8 اردیبهشت 1391... نادیا رو از صبح بردیم خونه مامانی اونجا موند و ظهر با خاله اومد خونه خودمون تا آماده بشن و برن به جشن سدره پوشی پری جون که تو خونشون گرفته بودن...بعد از اینکه نادیا خانوم رو خوابوندیم ساعت 3 بیدارش کردیم و چند تا لباس تنش کردیم و بالاخره یه لباس رو انتخاب کردیم...و بابایی(پدر من)دیناز و نادیا رو برد خونه پری اینا...منم چون خودم نبودم ماموریت عکاسی رو به دیناز دادم تا اونجا عکس بگیره و برام بیاره تا بزارم اینجا... من و همسری هم نلیا رو بردیم خونه مامانم و خودمون رفتیم سیروجه یکی از آشنایان دور...(خدا رحمتوشن کنه) نادیا و دیناز  هم کلی بهشون خوش گذشت و گویا نادیا نزدیک بوده اونجا خوابش ببره که با ...
9 ارديبهشت 1391

جوجه بازی و گشتی تو حیاط مامانی...

 سه شنبه شب5 اردیبهشت...عمو بهزاد از یزد سفارشهای بابایی رو که چند تا جوجه بودن آورد...نادیا خیییییلی از دیدنشون خوشحال شد.. .10 تا جوجه رسمی و 10 تا بلدرچین...سال پیش هم بابایی چند تا جوجه گرفته بود که الان بزرگ شدن و 2 تا مرغ ازشون موندن...   چهارشنبه بابایی و بابا جون برای جوجه ها لونه توری ساختن که گربه ها و کلاغهای منتظر نگیرنشون... شب هم رفتیم خونه مامان برزگ و بابا بزرگ و بعدشم از پیتزا میخوش تو یوسف آباد پیتزا خریدیم و رفتیم خونه مامانی خوردیم...تا 12:30 اونجا بودیم و بعدشم برگشتیم خونه... یه چند روزی...
7 ارديبهشت 1391

جشن اردیبهشتگان خجسته باد...

   ارديبهشتگان يا گلستان جشن از جمله جشنهاي دوازدگانه ايران باستان بوده است روز سوم از هر ماه باستاني به نام ارديبهشت مي‌باشد و بر اساس گاهشماري امروزين، دوم ارديبهشت خورشيدي، برابر با جشن ارديبهشت‌گان است. روز ارديبهشت است از ماه ارديبهشت و زمان برپايي جشن ارديبهشتگان. جشني كه ويژه «اشه‌وهيشته» يا بهترين اشويي است. جشني ويژه امشاسپند ارديبهشت. جشني برپاشده در سومين روز از دومين ماه در نخستين فصل سال. ارديبهشت در جهان مينوي پاكي و راستي و نظم و قانون اهورايي را نماينده است و در گيتي نگاهباني آتش را بر عهده دارد. آتشي كه در سرتاسر جهان سپندينه است و كمترين گواه آن، آيين‌هاي آتش ...
2 ارديبهشت 1391
1